شعر شروع ـ آغاز هر کار به نام خداست آن که از او، عالم هستی به پاست. ایجاد انگیزه ـ او به جای من؟
- من کاپیتان تیم فوتبال مدرسهام. پارسال زمین خوردم و پایم شکست. به بچههای تیم گفتم تا موقعی که پای من تو گچه، جواد کاپیتان تیم باشه. بعد خودم به دستش بازوبند کاپیتانی را بستم.
- با اتوبوس به مشهد میرفتیم. اتوبوس پر از مسافر بود. وسط راه، تلفن همراه آقای راننده زنگ زد. راننده، اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و شروع کرد به صحبت کردن. مسافرها ساکت شده بودند. راننده هی میگفت: “عجب! عجب!” بعد گفت: باشه من بر میگردم. وقتی تلفنش را قطع کرد، از جایش بلند شد و رو کرد به مسافرها و گفت: “آقایون، خانومها، من عذر میخوام. الآن زنگ زدند که حال مادرم بد شده و بردن بیمارستان. من تنها پسر او هستم. باید کنار مادرم باشم. شاید دکترها بخواهند عملش کنند. من برمیگردم.” چند نفر گفتند: “پس ما چی کار کنیم؟ ما میخواهیم برویم مشهد.” راننده گفت: “ناراحت نباشید. این ماشین، یک راننده دوم هم دارد. او مثل من جاده را میشناسد.” بعد دستش را گذاشت روی شانهی آقایی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود و گفت: این حسین آقا شما را به سلامت میرساند. هیچ نگران نباشید. یکی از مسافرها فریاد زد: “برای سلامتی مادر آقای راننده، صلوات.”
- امام جماعت مسجد محل ما آقای محمدی، بچهها را خیلی دوست داشت. وقتی ما را میدید که تو صف نماز جماعت نشستهایم، به روی ما لبخند میزد و به ما سلام میکرد. یک شب آقا محمدی، بعد از نماز مغرب رو کرد به جمعیت و گفت: “برادرهای عزیز. خواهرهای محترمی که صدای من را میشنوید. من چند سالی مزاحم شما بودم. ان شاءالله که از من راضی باشید. اما حالا میخواهم برای تبلیغ دین خدا، بروم جنوب کشور. از امشب به بعد به جای من، این آقا سید محترم، حاج آقا علوی نماز میخواند.” بعد آقا سید را از جایش بلند کرد و برد روی سجادهی خودش. نماز جماعت عشاء را آقا سید خواند و همه به ایشان اقتدا کردیم.