داستان یک پیرمرد عاقل:
- پیرمرد دی ۹۳ساله که سرو ضع مرتبی داشت درحال انتقال به خانه سالمندان بود .
- همسر ۷۰ساله اش به تازگی که درگذشته بود واو مجبور بود خانه اش را ترک کند.
- پس از چند ساعت انتظار در سراسر ی خانه سالمندان به او گقته شد که اتاقش حاضراست پیرمرد لبخند بر لب آورد.
- همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.
- پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند، باشوق و اشتیاق فراوان گفت: خیلی دوستش دارم.
- به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید !چند لحظه صبر کنید الان می رسیم
- او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد . شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام و این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و … بستگی نداره بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم.
- این تصمیمی است که امروز صبح که از خواب بیدار می شوم می گیرم.
- من دو کار می توانم بکنم، یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت های مختلف بدنم که دیگر خراب کار نمی کنند را بشمارم، یا آن که از جا بر خیزیم
- و به خاطر آن قسمت هایی که هنوز درست کار می کنند شکر گزار باشم.
- هر روز هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی گذشته ام تمرکز خواهم کرد.
- سن زیاد مثل یک حساب بانکی است، آنچه که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می توانیدبعد ها برداشت کنید.
- بدین خاطر راهنمایی من به تو این است که هر چی می توانی شادی های زندگی را در حساب بانکی حافظه ات ذخیره کنی.
- از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره های شاد وشیرین شکر می کنم.
- هیچ میدانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن این حساب هستم؟ …
راهنمایی های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپاریم:
- قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید.
- ذهنتان را از نگرانی ها ازاد کنید.
- ساده زندگی کنید.
- بیشتر بخشنده باشید.
- کمتر انتظار داشته باشید.